فریاد خاموش

فریادی که با تمام جوهر قلممان روی کاغذ می پراکنیم

فریاد های ما خاموشند

مثل رویاهایمان

گاهی تیره و گاهی

روشن اند

فریاد های ما بی صداست

مانند عشقمان

قرمزی تیره

با فریاد

سکوت دل ها

ما از ته دل

با تمام جان فریاد می کشیم

اما سکوت...

سکوت از آسمان می بارد

فریاد های ما خاموشند.......

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 15:59 توسط خیال| |

پاییز!زمان هجوم بچه ها به مدرسه.غروب دنیا.دلیل کوچ پرندگان.هنگام سرشکستگی درخت از پیر شدنش.ناراحتی قلم از تراش شدن.از کوچک شدن.از دور ریخته شدن.به درختی که قرار است به مداد تبدیل شود چشم می دوزم.پشت شیشه افکارم به ساعتی که قرار است ساعت های سنگینی را بکشد فکر می کنم.به ابری که آن قدر غمگین است که گریه می کندمی اندیشم.هیچ آدمی ابر را درک نمی کند.آدم ها هیچ چیز را درک نمی کنند.اما چرا.فقط یکی.شاید اگر آن نبود،انسان از زیبایی و موسیقی به وجد نمی آمد.از زندگی دلسرد نمی شد.و با تمام معانی بی احساس ترین موجود جهان می شد.باز یاد درخت می افتم.یاد روز های خوشم با آن احساس،دقیقا پای آن درخت ..

(سارا ببخشید می خوام یکی از عکسای بلاگتو بزارم تو بلاگم.امیدوارم ناراحت نشی)

 

نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:14 توسط خیال| |

نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 21:13 توسط خیال| |

نشستن پشت نیمکت یک زمانی آرزوی بچه ها ی کوچک بود ولی حالا آن بچه های کوچکی که پشت نیمکت اند فرق بین دوست داشتن یا نداشتن نیمکت را می دانند.خیلی سخت است.بعد از گذراندن سال ها پشت آن نفرت جمع کردن.می ترسم وقتی به دبیرستان برسم نتوانمراحت پشت نیمکت بنشینم.از این مطالب بگذریم و به زنگ تفریح های کوچولو ها در مدرسه.نفرت و بیزاری از آن در کودکی و در حال حاضر ریشه ی کوچکی از امید برای ادامه ی تحصیل.به سکوهای نیمکت مانند حیاط مدرسه خیره چشم می دوزم.سکوهایی که ده ها نفری که رویشان نشسته اند فارغ از تحصیل شده اند.آیا ممکن است؟آیا ما هم مثل آن ها تکرار می شویم؟

آیا پاییز برای ما هم بوی نیمکت مدرسه می دهد؟؟

 

نوشته شده در یک شنبه 14 مهر 1392برچسب:,ساعت 20:55 توسط خیال| |

به دستان لرزان و سرخش نگاه می کنم.می گویم:سردته؟بتاین که مشخص است دارد یخ می زند گفت:در کنار تو که هستم،بزرگ ترین کوه یخ دنیا هم آب می شود.دستانش به حالت عادی و معمولی بازگشت.در چشمان آبی رنگش نگاه کردم.شاد بود.صورتش لبخند می زد.زیر لب گفتم:منم همین طور.داشتم به این فکر می کردمکه الان تمام کوه های یخی جهان دارند آب می شوند

نوشته شده در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:,ساعت 18:50 توسط خیال| |


همه ی موجودات و خداپرستانی مانند انسان،جفت دارند.نت های موسیقی،زیبایی ها،حیوانات و حتی اشکال هندسی هم جفت دارند.تنها چهار چیز تک هستند:پدر و مادرت و آن دو او.....

 

نوشته شده در شنبه 4 خرداد 1392برچسب:,ساعت 15:27 توسط خیال| |

سوار بر قطاربه مقصد خانه خدا حرکت می کنیم.ناگهان همه جا تیره می شود.همه در مقصد برزخ(بهشت و جهنم)پیاده می شوند.بی آن که به یاد بیاورند مقصد اصلی کجا بود.

برگرفته از وبلاگ پله پله تا خدا،با کمی تغییر

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:38 توسط خیال| |

 گاهی تنهایی...

گاهی ناراحتی...

گاهی هیچ کسی پیشت نیست...

به بقیه نگاه می کنی.حسرت می خوری...

نزدیک ترین کسی رو که داری صدا می کنی.می گی:بیا،بیا.ولی نمیاد.

یه گوشه برای خودت می شینی...

شروع می کنی به نوشتن.ازدرد هایت می نویسی...

بزرگ شدنتو هیچ کسی نمیبینه...

می بینن نیستی ،میگن مردی ،ولی هیچ کس نفهمیده:کی؟چه موقع؟نه شوخی می کنی!

اون موقع من و تو با هم هم دردیم...

به سلامتی مامان باباهایی که بچه هاشونو بزرگ می کنن ،براشون هر کاری می کنن ولی که چی؟

پسرا شون می رن هر کاری که می خوان می کنن،پول بابا هاشونو که می ره مو سفید می کنه می ریزن دور ،خسته و کوفته ،به امید دیدن پسرش که می ره درس می خونه و از پول استفاده ی درست می کنه بر می گرده خونه...

ولی می بینه که پسرش بازم داره بازی می کنه...

وقتی قیمت شهریه مدرسه رو می پرسه چشاش قرمز می شه. هیچی پول نداره ولی پیش خودش می گه:

من 5 ملیونو می دم.میدونم که پسرم درس می خونه،ولی پسرش هنوز پایه کامپیوتره.

به سلامتی باباها          ((روزشون مبارک))

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:32 توسط مهم نیست...| |

کتاب را در دستانش گذاشتم و گفتم:((اگر روزی منو به یاد اوردی برو سر این کتاب.تو اون چیزی هست که شاید روزی به دنبالم بگردی.))و نگذاشتم حتی یک سئوال نیز بکند.رفتم و به راه خودم ادامه دادم.می دانستم که به بن بست می رسم.بن بستی که کسی در آخر آن در انتظار من ایستاده.جلاد عشق.می دانستم که به او برمی خورم ، ولی ناگزیر بودم که بروم...

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:35 توسط دفتر و قلم| |

 زندگی در نظرم چیز مضحکی میاد!...شاید هیچ انتظاری ازش نداشته باشم...به همون اندازه که از زندگی انتظار ندارم ، از قلمم ، انتظار دارم...من نمی تونم دنیامو با صحبت کردن عوض کنم...کی به من گوش میده؟...ولی شاید یک نفر تو دنیا باشه که به صدای ناله ی قلمم ، نجوا کنان جواب بده...

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:زندگی,قلم,انتظار,نله ی قلمم,,ساعت 14:14 توسط دفتر و قلم| |

نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:23 توسط دیوانه ی باران| |

گریه کردن.فراموش شدن.تمام این داستان ها را در سطل آشغال می ریزم.در سطل آشغال بسته نمی شود.
خنده ام می گیرد.چه قدر داستان غمگین. در تمام این مدّت چه قدر غمگین بوده ام.دوست دارم دنیا را از زاویه ی دیگری نگاه کنم.می خواهم فقط شادی ها را ببینم.پس قلم را بر می دارم و دفتر را باز می کنم.از تمام شادی های عمرم می نویسم. چه قدر کم. از خانه بیرون می زنم. همه به من لبخند می زنند.من و تو می دانیم که نیاز نیست به دنبال غم برویم چون خودش می آید ولی شادی این طور نیست.

نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:9 توسط دیوانه ی باران| |

هم نوعان من یعنی گرگ های سفید مورد توجه انسان ها هستند و زیاد توسط آن ها شکار میشوند.البته ماهم به کسی که هم نوع ما را بکشد امان نمی دهیم و با دندان های سپید مان تکه تکه اش می کنیم.در تمام قبیله های گرگی برای بدست آوردن جفت باید مبارزه کرد.تنها مادّه گرگ
زیبا ی قبیله آشوبی به پا کرده و بیشتر گرگ های مرد برایش جان داده اند.به خاطر اینکه در نبرد فقط یک گرگ باید زنده بماند.
امشب هم نبرد نهایی بین من ورینگو است.او تا به حال گرگ نر را کشته.
مبارزه شروع می شود . رینگو با بی رحمی تمام به سمت من خیزش  می آورد.من هم با جا خالی جوابش را می دهم.با ضربه ای ناگهانی درد شدیدی در پایم احساس می کنم.بله او دهنش را باز و داندان هایش را درون پایم فروکرده. او که فکر کرده من از پا در آمده ام پایم را ول می کند. من هم با وجود درد درون پایم برویش می پرم و شاهرگش را با دندان می گیرم.از پا در آمد ولی من تنومند تر از چیزی که فکر میکنند هستم. زوزه را سر میدهم و به بی رحم بودن عشق فکر می کنم.
هیچ وقت مگو به آخر خط رسیده ام .یاد آن معلّمی بیفت که می گفت :(نقطه سر خط.)

نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:55 توسط دیوانه ی باران| |

وقتی تنها می شی دیگه شادی ها برات معنی خاصی نداره.
غصّه ها از همه جا روی سرت می ریزند و تو رو از پا در می آرن.دیگه دوست داری کور شی و  هیچ جا رو نبینی.دوست داری همه جا برات تاریک شه .
به زوج ها ودوستایی که شونه به شونه ی هم تو  خیابون راه می رن حسودی میکنی. گریه می کنی
وقلم تنها رفیقت میشه.روی تن کاغذ می نویسی
بعضی وقتا انقدر بهش فشار می آری که چاک چاک میشه و تو هم مچالش میکنی پرتش میکنی و فحشی میدی.ممکنه از شدت نوشتن دستات زخمی شه ولی کوچک ترین توجهّی بهش نداری.

این حرفا در گوشی بود به کسی نگو یا اگرم میگی آروم بگو.
 

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:24 توسط دیوانه ی باران| |

می دانی

دوست دارم قهرمان باشم

مثل

جکسون

چون

پاتر

مانند

تو

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:20 توسط خیال| |

به خدا فکر کن.می بینی چه قدر عظمت دارد!هم تو را آفریده،هم او را و همدردت باران را.صدایی می گوید:بگو نبارد.آرام می گویم به که بگویم؟ می گوید:به باران.به باران بگو نبار.زمین قشنگ نیست.نبار باران.

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:17 توسط خیال| |

هیچ وقت نگو


به آخر خط رسیده ام


یاد آن

معلمی بیفت


که در دبستان


می گفت:


نقطه،سر خط

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 13:49 توسط خیال| |

می گویم:این گل تک گل مانده در دلم است،دلم دست توست.روحم در این گل است،روحم در اختیار توست.قلبم را به تو می دهم.در اختیار توست.فقط حواست باشد،این گل شکستنی است.

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:54 توسط خیال| |

Design By : Night Melody