فریاد خاموش

فریادی که با تمام جوهر قلممان روی کاغذ می پراکنیم

به دستان لرزان و سرخش نگاه می کنم.می گویم:سردته؟بتاین که مشخص است دارد یخ می زند گفت:در کنار تو که هستم،بزرگ ترین کوه یخ دنیا هم آب می شود.دستانش به حالت عادی و معمولی بازگشت.در چشمان آبی رنگش نگاه کردم.شاد بود.صورتش لبخند می زد.زیر لب گفتم:منم همین طور.داشتم به این فکر می کردمکه الان تمام کوه های یخی جهان دارند آب می شوند

نوشته شده در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:,ساعت 18:50 توسط خیال| |


همه ی موجودات و خداپرستانی مانند انسان،جفت دارند.نت های موسیقی،زیبایی ها،حیوانات و حتی اشکال هندسی هم جفت دارند.تنها چهار چیز تک هستند:پدر و مادرت و آن دو او.....

 

نوشته شده در شنبه 4 خرداد 1392برچسب:,ساعت 15:27 توسط خیال| |

سوار بر قطاربه مقصد خانه خدا حرکت می کنیم.ناگهان همه جا تیره می شود.همه در مقصد برزخ(بهشت و جهنم)پیاده می شوند.بی آن که به یاد بیاورند مقصد اصلی کجا بود.

برگرفته از وبلاگ پله پله تا خدا،با کمی تغییر

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 13:38 توسط خیال| |

 گاهی تنهایی...

گاهی ناراحتی...

گاهی هیچ کسی پیشت نیست...

به بقیه نگاه می کنی.حسرت می خوری...

نزدیک ترین کسی رو که داری صدا می کنی.می گی:بیا،بیا.ولی نمیاد.

یه گوشه برای خودت می شینی...

شروع می کنی به نوشتن.ازدرد هایت می نویسی...

بزرگ شدنتو هیچ کسی نمیبینه...

می بینن نیستی ،میگن مردی ،ولی هیچ کس نفهمیده:کی؟چه موقع؟نه شوخی می کنی!

اون موقع من و تو با هم هم دردیم...

به سلامتی مامان باباهایی که بچه هاشونو بزرگ می کنن ،براشون هر کاری می کنن ولی که چی؟

پسرا شون می رن هر کاری که می خوان می کنن،پول بابا هاشونو که می ره مو سفید می کنه می ریزن دور ،خسته و کوفته ،به امید دیدن پسرش که می ره درس می خونه و از پول استفاده ی درست می کنه بر می گرده خونه...

ولی می بینه که پسرش بازم داره بازی می کنه...

وقتی قیمت شهریه مدرسه رو می پرسه چشاش قرمز می شه. هیچی پول نداره ولی پیش خودش می گه:

من 5 ملیونو می دم.میدونم که پسرم درس می خونه،ولی پسرش هنوز پایه کامپیوتره.

به سلامتی باباها          ((روزشون مبارک))

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:32 توسط مهم نیست...| |

کتاب را در دستانش گذاشتم و گفتم:((اگر روزی منو به یاد اوردی برو سر این کتاب.تو اون چیزی هست که شاید روزی به دنبالم بگردی.))و نگذاشتم حتی یک سئوال نیز بکند.رفتم و به راه خودم ادامه دادم.می دانستم که به بن بست می رسم.بن بستی که کسی در آخر آن در انتظار من ایستاده.جلاد عشق.می دانستم که به او برمی خورم ، ولی ناگزیر بودم که بروم...

نوشته شده در پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:,ساعت 11:35 توسط دفتر و قلم| |

 زندگی در نظرم چیز مضحکی میاد!...شاید هیچ انتظاری ازش نداشته باشم...به همون اندازه که از زندگی انتظار ندارم ، از قلمم ، انتظار دارم...من نمی تونم دنیامو با صحبت کردن عوض کنم...کی به من گوش میده؟...ولی شاید یک نفر تو دنیا باشه که به صدای ناله ی قلمم ، نجوا کنان جواب بده...

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:زندگی,قلم,انتظار,نله ی قلمم,,ساعت 14:14 توسط دفتر و قلم| |

Design By : Night Melody