فریاد خاموش

فریادی که با تمام جوهر قلممان روی کاغذ می پراکنیم

نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:23 توسط دیوانه ی باران| |

گریه کردن.فراموش شدن.تمام این داستان ها را در سطل آشغال می ریزم.در سطل آشغال بسته نمی شود.
خنده ام می گیرد.چه قدر داستان غمگین. در تمام این مدّت چه قدر غمگین بوده ام.دوست دارم دنیا را از زاویه ی دیگری نگاه کنم.می خواهم فقط شادی ها را ببینم.پس قلم را بر می دارم و دفتر را باز می کنم.از تمام شادی های عمرم می نویسم. چه قدر کم. از خانه بیرون می زنم. همه به من لبخند می زنند.من و تو می دانیم که نیاز نیست به دنبال غم برویم چون خودش می آید ولی شادی این طور نیست.

نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:9 توسط دیوانه ی باران| |

هم نوعان من یعنی گرگ های سفید مورد توجه انسان ها هستند و زیاد توسط آن ها شکار میشوند.البته ماهم به کسی که هم نوع ما را بکشد امان نمی دهیم و با دندان های سپید مان تکه تکه اش می کنیم.در تمام قبیله های گرگی برای بدست آوردن جفت باید مبارزه کرد.تنها مادّه گرگ
زیبا ی قبیله آشوبی به پا کرده و بیشتر گرگ های مرد برایش جان داده اند.به خاطر اینکه در نبرد فقط یک گرگ باید زنده بماند.
امشب هم نبرد نهایی بین من ورینگو است.او تا به حال گرگ نر را کشته.
مبارزه شروع می شود . رینگو با بی رحمی تمام به سمت من خیزش  می آورد.من هم با جا خالی جوابش را می دهم.با ضربه ای ناگهانی درد شدیدی در پایم احساس می کنم.بله او دهنش را باز و داندان هایش را درون پایم فروکرده. او که فکر کرده من از پا در آمده ام پایم را ول می کند. من هم با وجود درد درون پایم برویش می پرم و شاهرگش را با دندان می گیرم.از پا در آمد ولی من تنومند تر از چیزی که فکر میکنند هستم. زوزه را سر میدهم و به بی رحم بودن عشق فکر می کنم.
هیچ وقت مگو به آخر خط رسیده ام .یاد آن معلّمی بیفت که می گفت :(نقطه سر خط.)

نوشته شده در یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:55 توسط دیوانه ی باران| |

وقتی تنها می شی دیگه شادی ها برات معنی خاصی نداره.
غصّه ها از همه جا روی سرت می ریزند و تو رو از پا در می آرن.دیگه دوست داری کور شی و  هیچ جا رو نبینی.دوست داری همه جا برات تاریک شه .
به زوج ها ودوستایی که شونه به شونه ی هم تو  خیابون راه می رن حسودی میکنی. گریه می کنی
وقلم تنها رفیقت میشه.روی تن کاغذ می نویسی
بعضی وقتا انقدر بهش فشار می آری که چاک چاک میشه و تو هم مچالش میکنی پرتش میکنی و فحشی میدی.ممکنه از شدت نوشتن دستات زخمی شه ولی کوچک ترین توجهّی بهش نداری.

این حرفا در گوشی بود به کسی نگو یا اگرم میگی آروم بگو.
 

نوشته شده در شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:24 توسط دیوانه ی باران| |

می دانی

دوست دارم قهرمان باشم

مثل

جکسون

چون

پاتر

مانند

تو

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:20 توسط خیال| |

به خدا فکر کن.می بینی چه قدر عظمت دارد!هم تو را آفریده،هم او را و همدردت باران را.صدایی می گوید:بگو نبارد.آرام می گویم به که بگویم؟ می گوید:به باران.به باران بگو نبار.زمین قشنگ نیست.نبار باران.

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:17 توسط خیال| |

هیچ وقت نگو


به آخر خط رسیده ام


یاد آن

معلمی بیفت


که در دبستان


می گفت:


نقطه،سر خط

 

نوشته شده در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 13:49 توسط خیال| |

می گویم:این گل تک گل مانده در دلم است،دلم دست توست.روحم در این گل است،روحم در اختیار توست.قلبم را به تو می دهم.در اختیار توست.فقط حواست باشد،این گل شکستنی است.

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:54 توسط خیال| |

فصل:6- سواستین

آماده می شوم.مثل همیشه عجول.وسایل مورد نیاز را بر می دارم.ژاکت سیاه کلاه دارم را پوشیدم و طناب را در کیفی سیاه گذاشتم.لباس کاملا سیاهی پوشیده ام.کلاه ژاکت را روی سرم می اندازم.به سمت خانه ی النا می روم.با پای پیاده.وقتی به آنجا رسیدم ، با تعجب می بینم در خانه باز است.النا را می بینم که میز شام را آماده کرده است.لباسش را عوض کرده و به صورتش رسیده بود.سر میز نشتند.غذایشان را که خوردند مرد حرفی زد،سرش را به سر النا نزدیک کرد.خیلی نزدیک به قدری که طاقتم تاق شد.داخل خانه پریدم.طناب را از کیف در آوردم و دور گردن مرد بستم.دستانش را به طناب می گیرد و آخرین نفس هایش را می کشد.ناگهان النا چاقویی از روی میز بر می دارد و آن را در شانه ام فرو می کند.کلاهم می افتد و با صدایی گرفته می گویم:عشق از این زخم ها به من زیاد زده. النا را می بینم که با دیدن صورت من چشم هایش پر از اشک می شود و با دویدن از خانه خارج می شود.هنوز هم دوستش دارم.وگرنه چرا آن مر
د را کشتم؟                               (کاری از خیال و دیوانه ی باران)

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:19 توسط خیال| |

فصل:4-سواستین
از پنجره دارد ما را نگاه می کند.چشمانش از فرط گریه پف کرده اند.لبخند از صورتم محو می شود.آن قاتل .آن جانی.آن کلاهبردار .دستم را از دست جین در آوردم و بدون گفتن خداحافظ به سمت خانه ام حرکت کردم.باید قاتل مادرم را می کشتم.              (کاری از دیوانه ی باران)

فصل:5-جین
داد می زنم:کجا می روی...؟ اما بدون انجام کاری،با قدم های بلند می رود.عیب ندارد...حتما...حتما کاری ضروری یادش افتاده که با این سرعت رفته است.آرام و بی خیال به سمت خانه ام می زوم.در راه باران مرا با تازیانه اش سرخ می کند.           (کاری از خیال)

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 17:17 توسط خیال| |

فصل:3-النا

پشت کامپیوتر نشسته ام.قهوه ام را تمام می کنم و از پشت میز بلند می شوم.به چهره ام در آیینه می نگرم.تعریفی ندارد.موهای مشکی بلند و چشم های سبزی که از گریه ی زیاد پف کرده اند.به کنار پنجره می آیم.باران وحشتناکی می بارد.افرادی را از دور می بینم.نزدیک و نزدیک تر می شوند و من...وحشتناک ترین صحنه ی عمرم را دیدم.به چشم های سواستین نگاه می کنم.دستش در دست دختری با مو های قهوه ای بلند و چشمانی قهوه ای است.چه طور توانسته است؟و در این لحظه چشمان سواستین به چشمانم خیره می شود.لبخند از صورتش محو می شود.دستش را از دست دختر در می آورد و می رود.صدای زنگ در می آید.حتما شرلوک است.                        ( کاری از خیال و دیوانه ی باران)

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 16:19 توسط خیال| |

فصل:2 - جین

پیش او احساس آرامش می کنم.اصلا...اصلا سرما را احساس نمی کنم.با این که دستش سرد است،وجودم پر از گرما می شود.قطرات باران،آرام آرام رویمان می ریزد.احساس خوبی وجودم را فرا می گیرد.آرام حرفی می زنم.لبخندی می زند.من هم در جوابش این کار را تکرار می کنم.دستم را فشار می دهد.نفس عمیق می کشم. آرامشی تمام وجودم را فرا می گیرد.صدای رعدی می آید.این برای ما اصلا عجیب نیست.هر شبی که اینجاییم،همین اوضاع است.او را باهیچ چیز عوض نمی کنم.                                (کاری از خیال و دیوانه ی باران)

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:41 توسط خیال| |

فصل:1 – سباستین

شروع می کنیم.دوباره باهم،زیر باران،راه می رویم.باران تازیانه نسار ما نمی کند بلکه  در عوض با قطره هایش صورتمان را نوازش می کند.قطره ها مثل مروارید می درخشند.از وقتی با باران دوست شده ایم ما را سرخ نمی کند و فقط رویاهایمان از ما محافظت می کنند. ارام چیزی می گویی:(...) به تو لبخند می زنم و تو هم در جوابم لبخند می زنی.با فشردن دستت آرامش می گیرم ،درست مثل بچه هایی که اگر دست مادرشان از دستشان جدا شود،نگران می شوند.فقط و فقط راه می رویم و به رویاهایمان فکر می کنیم... صاعقه ای می زند.این اصلا برایم عجیب نیست. (کاری از خیال و دیوانه ی باران)

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 15:3 توسط خیال| |

(دیوانه)

هوا خیلی گرم شده.پنجره را باز میکنم و به خیابان می نگرم.در خیابان هیچکس نیست.تنها درختان را می توان در خیابان دید.البته کسی دیوانه نیست که در این هوا پایش را به خیابان بگذارد. من فقط یک نفر را

می شناسم که مثل من در این هوا به خیابان بییاید.پس سر خیابان را نگاه میکنم و دوباره تو را می بینم.

 

نوشته شده در سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:22 توسط دیوانه ی باران| |

فردا آخرین روز است.روزی که مردم از خود می پرسند:من چه کردم؟این چه کاری بود؟چرا این کار را کردم؟... بی آن که بدانند در گذشته دل او را شکستند.چرا الان ابراز پشیمانی می کنند؟ کمی دیر نیست؟

نوشته شده در چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:11 توسط خیال| |

ارباب تیرگی ،زندگی،احساسات وترس،تنهایی،خیانت،غرور و نفرت،را درخود احاطه کرده است.برده های تیرگی به کار می پردازند.گاهی اعتصاب می کنند و دل کسی را می شکنند.زندگی تازیانه ای بر سر آن ها فرو می برد تا دیگر کسی زجر نکشد اما زمانی که ترس،خیانت ، نفرت و گاهی تنهایی باعث زجرغرور و عشق می شوند دیگر انتظاری جز تیری در میان قلب مردم نمی رود.


نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:23 توسط خیال| |

یارب

1

با خاله ام دست دادم.گفت:تولدت مبارک عزیزم.بعد بوسم کرد،امیر سریع رفت توی اتاق من ولی علی ماندوگفت:تولدت مبارک،بیا این هم کادو.امیدوارم دوربین عکاسی دوست داشته باشی به درد پسر 17 ساله می خورد.علی را تا اتاقم راهنمایی کردم.امیر کامپیوتر من را روشن کرده بود.پرسید:چرا عکس مادرت را گذاشتی روی کامپیوتر؟جواب دادم:دیگه عکسی از مادر ندارم،آخرین عکس او را پریروز در کوچه گم کردم.من می روم آب بخورم.رفتم که آب بخورم صدای دعوا کردن علی با امیر را شنیدم پس سریع رفتم توی اتاق وامیر را آرام کردم

2

بعدپنجره را باز کردم تا ببینم کسی در کوچه هست یا نه بعدآن دو را بردم در کوچه تا همسایه ها عصبانی نشوند.بعد از اینکه7تا از علی وامیر گل خوردم به دنبال بهانه ای گشتم که برم بالا و بالاخره بهانه ی مناسبی پیدا کردم:من می رم بالا کامپیوتر را خاموش کنم!جلوی در قبضی لگد مال شده دیدم و از جایی که ما تک واحدیم مطمئن بودم که این قبض برای ما است.بنا بر این قبض را هم بردم .لازم به ذکر است که من نرفتم کامپیوتر را خاموش کنم بلکه اول قبض را در دستشویی بادستمالی نم دار تمیز کردم ولی از این که این قبض با کاغذ گلاسه درست شده بود تعجب کردم.کمی بعد که دقت کردم متوجه شدم این یک عکس 10در30 درست اندازه ی یک قبض است. زیر لب سوت کشیدم:وای!خانمی با مو های بلند ،بلوند،چشم هایی آبی

3

وپوستی سفید مانند ابر های پاییز.پیراهنی صورتی با شلوار قرمز جیغی که بسیار توی چشم می زد.به ناگاه سرم تیر کشید،عقب عقب قدم برداشتم و به دیوار برخورد کردم.کمرم را به دیوار کشیدم ونشستم.سرم را لای پا هایم قرار دادم .زمزمه کردم:مادر.صدا در سرم پیچید ،بقضم ترکید و اولین قطره ی اشک گونه ام را خیس کرد.بدون مادر بودن احساس خوبی را به همراه نمی آورد.سرم را به سرعت بالا آوردم و محکم با کاشی بر خورد کرد.

خاله ام پرسید:خوبی عزیزم؟به سختی جواب دادم:بله...بله خاله.من حالم خوبه.وقتی که از رفتن خاله ام مطمعن شدم از دستشویی خارج شدم.دستم را روی سرم گذاشتم،سرم هنوز درد می کرد.رفتم که کامپیوتر را خاموش کنم دوباره عکس مادرم

4

را دیدم امیر از کوچه داد زد پس چرا نمی آیی؟گیج و منگ،در حالی که همه چیز برایم گنگ ومبهم بود به سمت پنجره رفتم تا جواب او را بدهم ولی این این کار باعث شد تا از پنجره بیفتم پایین.لحظه ای مادرم را دیدم ولی با جیغ دل خراش خاله ام همه چیز خراب شد و من خود را در

بیمارسان یافتم.شب بود،پدرم روی صندلی درست روبروی من نشسته بود و خوابش برده بود.زیر لب زمزمه کردم:پدر؟پدرم سریع از خواب پرید و من را در آغوش کشید ،اشک ذوق می ریخت و از خوشحالی می لرزید.گفت:فکر کردم رفتی.گفتم:درسته رفته بودم...رفته بودم به دیدار مادر

نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:10 توسط مهم نیست...| |

((نام تو،شروعی مجدد))

به تازگی فهمیدم که چرا میگن دنیا نامرده:

روز عروسی عمه مامان بزرگ فوت کرد ،عمه هم مجبور شد تاریخ عروسی را

43روز جابه جا کنه.علاقه ی عمه به مامان بزرگ خیلی خیلی زیاد بود بنابراین

عمه از 24 ساعت در هر روز 25 ساعتشو گریه می کرد!حالا که 43 روز گذشته و عمه همه روزارو گریه کرده چشماشو از دست داده پس کسی که قرار بود با عمه ازدواج کنه نظرش  تغیر کرد.بابا عمه رو اورده خونه خودمون ،بعد از یک هفته اعلام می کنن وصیت نا مه ی ماما ن بزرگ مرحوم را

پیدا کردند. ماما ن بزرگ در مورد من این طوری نوشته بود:

...و نوبت می رسه به نوه ی گلم . من می خوام که تلوزیون ،dvd،کامپیوتر،تلفن همراه خودم با سیمکارد،پرینتر واز همه مهم تر پیانوی من برسه به اون .

بعد که عمه وصیت مربوط به خودش رو خوند زد زیر گریه و دادی سر داد:مادرررررر.بعد دوباره گریه کرد و تصمیم گرفت برای فراموش کردن این قضیه به  روستای گلیشانکز بره.اون جا یه نفر از عمه خاستگاری  کرد.

2

عمه هم جواب رد نداد!من که بهم پیانو ارث رسیده بود توی عروسی عمه ام

کمی نواختم ولی عمه یاد عروسی اولش افتاد و به مامان بزرگ هم فکر کرد بعد دوباره گریه را از سر داد و عروسی خودشو خراب کرد .عمه الان اونقدر پیره که حتی نمی تونه بلند شه!مامان هم سرطان گرفت ،بابا هم مجبور شد صبح از ساعت 6 تا24:37 دقیقه شب کار کنه تا بتونه مامان رو زنده نگه داره ،6هفته نگذشت که کل موهای بابا سفید شد و عمه هم فوت کرد .مامان هم همین طورحالش بدتر می شد.بابا حتی وقت نکرد سر قبر عمه بره ولی به جاش توی دفتر کارش  گریه می کرد و وقتی  از سرکار بر می گشت گوشه های چشمش  سیاه بود که معمولامن خواب بودم  ونمی دیدمش.یه روز که بابا حقوق گرفت یه موتوریه کیف پولشو زد و بدبختانه بیشتر پول هم برای درمان مامان بود.بابا مجبور شد چک بکشه ولی نتونست کل مبلغو بپردازه و افتاد زندان،مامان هم بعد ازیک هفته فوت کرد.

منم یتیم شدم و افتادم یتیم خونه،بابا هم از ضعف توی زندان چشم از جهان گشود.

الان فقط من موندم با خودم...

نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:9 توسط مهم نیست...| |

((با یاد تو شروع می کنم))

مرد:اصلا

زن:منو دوست داری؟

مرد:خیلی

زن:منو می زنی؟

مرد:هیچ وقت!

زن:کی برای من گل می گیری؟

مرد:هر روز

زن:چند روز منو می اندازی سیاه چال؟

مرد:همچین کاری نمی کنم

زن:منو می بری پارک؟

مرد:هر روز

زن:کی بهم می گی طلاق بگیریم؟

اگر می خواهید بدانید بعد از ازدواج چه اتفاقی می افتد متن را از پایین به بالا بخوانید

نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:6 توسط مهم نیست...| |

((یاهو))

9آگوست1389    خاطرات ریچارد مونستر

صدای هلهله بلند شد ،به دنبال مادرم گشتم و وقتی دیدمش  به سوی او دویدم  ، او هم در من را به آغوش کشید و گفت))بالاخره موفق شدی.)) سارا به سویم دوید و در راه داد زد((می دونستم که می تونی .تو برادر خودمی ، باید یه چیزیت به من رفته باشه دیگه!))

جوابش را این طور دادم))آخه کچل من چیم به تو رفته؟این که آشپزی بلد ستم؟))سارابه شوخی به دنبالم افتاد.خواهرم خیلی سریع تر از من بود پس توانست من را بگیرد و گفت))خیلی خوشحالم داداش.میدونی ، یک حس غریبی دارم ،من...))و در آغوش گرفتن من را به ادامه ی حرف خود جایگزین کرد.

17آپریل1398   خاطرات ریچارد مونستر

تق تق تق.پیتر  یا به قول پدر مادرش مونستر  کوچولو به طرف در دوید که داد زد:((عمه اومد ،عمه اومد.))ودر را باز کرد.سارا دوید داخل وپیتر رابغل کرد و او را

بوسید بعد یک آبنبات بزرگ به شکل قلب به او داد.وبعد به سمت من اومد وگفت:((چطوری ؟کله قابلمه ای؟))ادامه داد:((بیا تو اتاق کارت دارم))

رفتیم توی اتاق من ،بعد در را قفل کرد و اشک هایش  جاری شد.شانه هایش را گرفتم و نشاندمش روی تخت بعد گفتم:((حالا با یه نفس عمیق خودتو آروم کن بعد بگو چی شده.))

نفس عمیقی کشید و با تته پته گفت:((مادر...مادر..اون رفت...))با آرامش گفتم:((کجا؟اون کجا رفته که این قدر تو رو آذرده؟))گفت:((منم...منم قبل از مادر فوت کنه...این قدر...))ولی  شدتی که به گریه اش افزوده شد نگذاشتت تا حرف خود را تمام کند .سرم تیر کشید و اولین قطره ی اشک از روی گونه ام  به پایین غلتید

27جولای1398   خاطرات ریچارد مونستر

بالاخره لباس مشکی را از بدنم در آوردم و به سمت دانشگاه راه افتادم.حالا فقط پیتر را داشتم.از وقتی که سارا را از دست دادم شدید احساس بدبختی کردم ومهم تر از آن دیگر کسی نبود که برای پیتر مادری کند.به دانشگاه رسیدم ،دم در ورودی یکی از دانشجو ها گفت:((تسلیت عرض می کنم استاد))نتونستم جواب بدم ،هیچی از دانشگاه نفهمیدم تا اینکه به امید پیتر به خانه راه افتادم.برق ها رفته بود پس زنگ زدم به خانه ،پیتر سریع تلفن را برداشت.گفتم:((پیتر بابا هستم،لطف بکن کلید را بنداز پایین.))پیتر از پنجره بیرون آمد که کلید را به من بدهد ولی  به پایین پرتاب شد...       پدر روحانی گفت:((ریچارد مرد خو بی بو د،به هر حال مردم فانی هستند.یادش گرامی باد...))

مرگ ریچارد مونستر در:29جنیوری 2001

نوشته شده در دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 14:5 توسط مهم نیست...| |

Design By : Night Melody